Monday, April 30, 2007

نمونه ی واقعی یک انسان کامل




تعبیر "جامع الاضداد بودن" که در باره ی انسان کامل می گوییم، صفتی است که از هزار سال پیش علی (ع) با آن شناخته شده است. حتی خود سید رضی در مقدمه ی نهج البلاغه می گوید: مطلبی که همیشه با دوستانم در میان می گذارم و اعجاب آنها را برمی انگیزم این موضوع است که جنبه های گوناگون سخنان علی (ع) به گونه ای است که انسان در هر قسمتی از سخنان او که وارد می شود، می بیند به یک دنیایی رفته است:گاهی در دنیای عبّاد است و گاهی در دنیای زهّاد، گاهی در دنیای فلاسفه است و گاهی در دنیای عرفا، گاهی در دنیای سربازان و افسران است و گاهی در دنیای حکّام عادل، گاهی در دنیای قضاوت است و گاهی در دنیای مفتی ها.
صفی الدین حلی (قرن هشتم) در وصف این حضرت شعری سروده است که ترجمه ی آن چنین است:
اضداد در تو یک جا جمع شده اند؛ حلیمی در نهایت درجه ی حلم و شجاعی در نهایت درجه ی شجاعت، خونریزی در نهایت درجه ی خونریزی- در جایی که باید خون کثیفی ریخته شود- و عابد هستی در منتهی درجه ی عبادت، فقیری و جواد! نداری و بخشنده هستی. اخلاق تو آنچنان لطیف و رقیق و آنچنان نازک است که نسیم از لطافت این اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهده ای داری که سنگ ها و جمادات و فلز ها در برابر آن آب می شوند. روح تو آن نسیم لطیف است یا این قدرت و صلابت و قوّت؟

انسان کامل یعنی انسانی همچون علی (ع) که قهرمان همه ی ارزش های انسانی است، در همه ی میدان های انسانیت قهرمان است.

درسی که ما از زندگانی آن حضرت باید بگیریم این است که اشتباه نکنیم که فقط یک ارزش را بگیریم و ارزش های دیگر را فراموش کنیم. ما نمی توانیم در همه ی ارزش ها قهرمان باشیم ولی در حدی که می توانیم همه ی ارزش ها را با هم داشته باشیم؛ اگر انسان کامل نیستیم، بالاخره یک انسان متعادل باشیم.

کمال انسان، بخش پایانی


کمال هدفی و کمال وسیله ای

آزادی برای انسان کمال است، ولی آزادی کمال وسیله ای است نه کمال هدفی. هدف انسان این نیست که آزاد باشد، ولی انسان باید آزاد باشد تا به کمالات خودش برسد؛ چون آزادی یعنی اختیار، و انسان در میان موجودات تنها موجودی است که خود باید راه خود را انتخاب کند و حتی به تعبیر دقیق تر خودش باید خودش را انتخاب کند.
آزادی خودش کمال بشریت نیست، وسیله ی کمال بشریت است. یعنی انسان اگر آزاد نبود نمی توانست کمالات بشریت را تحصیل نماید. یک موجود مجبور نمی تواند به آنجا برسد.
در این مورد نه تنها آزادی بلکه سایر ارزش های انسان هم جداگانه کمال نهایی محسوب نمی شوند و در اصل کمال مقدمّی یا وسیله ای هستند.


کمال انسان در تعادل و توازن اوست؛یعنی انسان با داشتن این همه استعداد های گوناگون آن وقت انسان کامل است که فقط به سوی یک استعداد گرایش پیدا نکند و استعداد های دیگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در یک وضع متعادل و متناسب، همراه هم رشد دهد.

کمال انسان، بخش ششم


مکتب سوسیالیسم

مکتب سوسیالیسم از دیگر مکاتب است که در آن نقص و کمال در دو چیز خلاصه می شود:
نقص در آنجاست که بشر هر چه بیشتر جنبه ی فردیت داشته باشد و کمال انسانیت در جنبه ی جمعی است، به این معنی که انسان تا "من" است ناقص است و آن وقت کامل می شود که "من" از بین برود ولی نه به آن معنا که عرفا "من" را از بین می برند. عرفا می خواهند "من" را برای "او" از بین ببرند تا "او" آشکار شود و البته منظور انها از "او" خداست. بلکه "من" از بین برود برای این که "ما" پیدا شود.
این مکتب می گوید: هرجا که اشیائی به من تعلق ندارند و به ما تعلق دارند ، این امر سبب ما بودن افراد است.
تعلقات اشیاء به انسان ها دو جور است: یک سلسله امور هستند که در هر جامعه ای به ما تعلق دارند مثل زبان ما،وطن ما، فرهنگ ما و غیره. امور دیگری هستند که به هر فرد جداگانه تعلق دارند و جنبه اختصاصی دارند مثل خانه من، پول من، لباس من و غیره. این گونه تعلقات که اشیاء به انسان تعلق پیدا میکنند ، تعلقات اختصاصی هستند، نه اشتراکی.
تعلقات که اختصاصی می شود " من ساز " است . "من" را چه می سازد؟ مالکیت فردی ، اختصاص.
"ما" را چه می سازد ؟ مالکیت جمعی ، اشتراک. پس ملاک کامل بودن انسان ها ما بودن آنهاست ملاک ما شدن انسان ها این است که اختصاص ها از بین برود و اشتراک و سوسیالیسم جایگزین اختصاص شود. به عقیده این مکتب هر وقت بشر از گناه مالکیت فردی توبه کرد و به جای ان به اشتراکیت روی آورد ، بار دیگر به مقام انسانیت خودش می رسد.
می گویند: مالکیت که پدید آمد، ظلم پیدا شد و لذا استثمارگر و استثمار شده پیدا شد. بشر در حالی که استثمار گر و یا استثمار شده است ، ناقص است. تا وقتی که این نا همواری ها و پستی و بلندی ها در بین افراد بشر وجود دارد بشریت روی سعادت را نمی بیند . وقتی روی سعادت را می بیند که حالت دشت را پیدا کند و متساوی باشد . بعد از اینکه تساوی و برابری حاکم شود ، برادری به وجود می آید و در آن هنگام انسان ، دیگر انسان ناقص نیست و انسان کامل است .

اشکالات مکتب سوسیالیسم

اینکه هدف همیشه این است که "من" باید تبدیل به "ما" شود و "من" در بین نباشد، مطلبی نیست که از مختصات سوسیالیست ها باشد. آنچه از مختصات آنهاست، راهی است که نشان می دهند و آن این است که می گویند: "من ساز" مالکیت اختصاصی است و "ما ساز" مالکیت اشتراکی.
اما آیا آنچه که "من ساز" است تعلق اشیاء به انسان است یا تعلق انسان به اشیاء؟
تعلق انسان به اشیاء و مالکیت اشیاء بر انسان ها به این معنا که انسان بنده ی اشیاء باشد،"من ساز" است . مالک پول بودن انسان را "من" نمی کند، مملوک و بنده ی پول بودن او را "من" می کند و "ما" بودن را از او می گیرد.

سوسیالیسم می گوید مالکیت را از بین ببر تا "من" ها تبدیل به "ما" شود. اسلام نمی گوید مالکیت را از بین ببر؛ می گوید انسان را بساز، انسان را خوب تربیت کن، به انسان ایده های عالی و والا بده که در این صورت اگر مالک اشیاء هم باشد، او دیگر به اشیاء تعلق ندارد و بنده ی اشیاء نیست و آزاد است. انسانی "ما" است که آزادی معنوی دارد نه انسانی که هیچ چیز ندارد.

درست است که ناهمواری های مالکیت اثر زیادی در "من سازی" و منافات زیادی با "ما" بودن دارد و به همین خاطر اسلام به تعدیل ثروت و مالکیت ها توجه فوق العاده ای دارد، اما یک قسمت از موهبت های زندگی امور اقتصادی است که مالکیت در آنجا مطرح می شود . قسمت های زیاد دیگری هست که مربوط به امور اقتصادی نیست، مثل پست و زن. پست و زن دو چیزی هستند که ارزش این دو برای بشر از امور اقتصادی اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نمی شود اینها را به حالت اشتراکی در آورد.

یکی دیگر از اشتباه های مکتب سوسیالیسم این است که باز یک مکتب تک ارزشی است و این نظریه که تمام ارزش های انسانیت منحصر است به این که "من" تبدیل به "ما" شود، درست نیست.

این "من" آن وقت حقیقتاً تبدیل به "ما" می شود که قبلاً تبدیل به "او" شده باشد. او، حقیقتی که مال همه هست و مال هیچ کس هم نیست، خدای ماست؛ آن حقیقت کلی و آن کسی که همه ی ما را آفریده، آن کسی که عالم را خلق کرده و بازگشت عالم به سوی اوست.( اشتباه در انتخاب راه)

مکتب اگزیستانسیالیسم

مکتب اگزیستانسیالیسم نقطه ی مقابل مکتب سوسیالیسم است؛ یعنی در این مکتب به ارزش هایی توجه شده است که بیشتر جنبه ی فردی دارد نه جنبه ی اجتماعی، مانند آزادی اراده، آزادی اندیشه، حاکمیت و استقلال یک فرد نسبت به خود. بیشتر تکیه ی این مکتب روی این مسائل است و می گوید انسان کامل انسانی است که "من" او از هر جبری آزاد باشد، تحت تاثیر هیچ قدرتی نباشد، آزاد مطلق زندگی کند؛ اراده اش آزاد باشد، اندیشه اش آزاد باشد. در واقع ملاک اساسی انسانیت در اینجا "آزادی" است و اگر "آگاهی" هم می گویند، مقدمه ی آزادی است. می گویند انسان کامل یعنی انسان آزاد، و هر چه انسان آزاد تر باشد کامل تر است؛ هر چه تحت تاثیر عوامل دیگر قرار گیرد، از انسانیت او کاسته شده است. حتی در این مکتب معتقدند ایمان و اعتقاد به خدا و تکیه به خدا و بندگی خدا، انسانیت انسان را ناقص می کند، چون انسان را وادار می کند در مقابل خدا تسلیم باشد، و بندگی نسبت به خدا و در مقابل خدا، آزادی را از انسان سلب می کند و چون کمال انسان در آزادی است، پس حتی باید از قید مذهب هم آزاد باشد.

نتایج تعلق و وابستگی انسان

این مکتب آزادی به معنی آزادی فلسفی را بیان می کند: انسان آزاد و مختار و مسئول آفریده شده است و حتی سرشت خود را خود باید به خود بدهد. بعد می گویند: هر چیزی که بر ضد آزادی و منافی با آن باشد، انسان را از انسانیت خارج و او را بیگانه از انسانیت می کند.
انسان بالذات آزاد آفریده شده است. ممکن عواملی از جمله وابستگی ها و تعلقات آزادی را از انسان بگیرد. تعلق و وابستگی انسان پیامد هایی را به دنبال دارد که از جمله می توان گفت:
وقتی انسان وابسته به چیزی مثل پول شد و پول نقش اساسی را در فکر و ذهن و خواست او بازی کرد، آن پول توجه انسان را از "خود" به پول جلب می کند و نتیجه اش غفلت انسان از خود و توجه به چیز دیگر است، خودفراموشی است. همین قدر که انسان به چیزی وابسته شد اولین خصلتش این است که خود آگاهی را از انسان می گیرد و هیچ وقت این انسان به یاد خودش نیست، به یاد آن محبوب و مطلوبش است.
دومین خصلت این تعلقات این است که انسان از ارزش های انسانی خود غافل می شود و همه ی توجهش معطوف به ارزش های شئ می شود.
سومین خصلت این است که وابستگی به یک شئ اسارت می آورد. وقتی انسان خودش را به یک چیز بست قهراً از جریان و تکامل می ایستد و از حالت "شدن" به "بودن" تبدیل می شود.

اعتقاد به خدا از دیدگاه این مکتب

ایمان و اعتقاد به خدا از دو نظر با این مکتب سازگار نیست: یکی از این نظر که اساساً اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر است و اعتقاد به قضا و قدر، هم مستلزم اعتقاد به جبر و هم مستلزم اعتقاد به یک طبیعت ثابت بشری است. در نتیجه جبر بر انسان حاکم می شود و دیگر اختیار و آزادی ندارد. پس چون آزادی را قبول کردیم، خدا را قبول نمی کنیم.
به علاوه، اعتقاد به خدا مستلزم ایمان به خداست و ایمان به خدا یعنی تعلق و بسته بودن به خدا، و حال آنکه بسته بودن- به هر صورت- و تعلق و ایمان و وابستگی به هر حقیقتی بر ضد آزادی انسان است، خصوصاً اگر این اعتقاد و بستگی اعتقاد و بستگی به خدا باشد، چون بستگی به خدا فوق همه ی بستگی هاست.

اشکالات مکتب اگزیستانسیالیسم

در اینجا باید به این حقیقت اشاره کرد که هر موجودی عاشق کمال خودش است. تعلق یک موجود به غایت و کمال نهایی خودش، بر خلاف نظر اینان (سارتر و موافقان او) "از خود بیگانه شدن" نیست، بیشتر در خود فرو رفتن است، یعنی بیشتر "خود شدن" است. آزادی اگر به این مرحله برسد که انسان حتی از غایت و کمال خودش آزاد باشد یعنی حتی از خودش آزاد باشد، از خود بیگانگی می آورد. این نوع آزادی است که بر ضد کمال انسانی است.
در واقع این مکتب میان وابستگی به غیر(بیگانه) و وابستگی به خود(وابستگی به چیزی که مرحله ی کمال خود است)تفاوتی قائل نشده است، در حالی که وابستگی به "خود" موجب نمی شود که انسان از خودش بی خبر و ناآگاه شود و مستلزم این نیست که ارزش های خود را فراموش کند و یا از جریان و حرکت بماند.
این مکتب در مورد رابطه ی انسان با خدا هم دچار اشتباه است. چون اولاً تعلق انسان به خدا تعلق به یک شئ مغایر با ذات و یک شئ مباین نیست که انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش کند. این مطلب که علت فاعلی و علت موجده و مبدع هر شئ، مقوّم ذات آن شئ است( یعنی قوام هر شئ به علت مبدع و ایجاد کننده ی آن است) و از خود آن شئ به آن نزدیک تر است، مطلبی است که در فلسفه ی عالیه ی اسلامی با برهانی بسیار روشن ثابت شده است (و شرح آن در این مبحث نمی گنجد).

قرآن می فرماید: نحنُ اَقربُ اِلیهِ منکم (واقعه/85) ما از خود شما به شما نزدیکتریم؛ نه فقط آگاهی ما به شما از آگاهی شما به خودتان بیشتر است، بلکه ذات ما از شما به شما نزدیکتر است، و این تعبیر خیلی عجیب است. هر چیزی خودش به خودش از هر چیز دیگر نزدیکتر است، ولی قران میگوید خدا به هر چیزی از خود آن چیز نزدیکتر است، چون خدا نسبت به هر چیزی از خودش "خود تر" است.
ثانیاً قرآن که می گوید انسان به خدا باید تعلق خاطر داشته باشد، به این دلیل است که خدا را کمال و نهایت سیر انسان می داند و مسیر انسان را به سوی خدا می داند. پس توجه انسان به خدا، مثل توجه یک ذره است به نهایت کمال خودش.

Sunday, April 29, 2007

کمال انسان، بخش پنجم


مکتب قدرت

مکتب دیگری در باب انسان کامل وجود دارد که نه بر عقل تکیه دارد و نه بر عشق، فقط بر قدرت تکیه دارد. انسان کامل یعنی انسان مقتدر، و کمال یعنی قدرت، یعنی اقتدار، زور.
در یونان قدیم گروهی بودند که اینها را «سوفسطائیان» می گویند. اینها در کمال صراحت این مطلب را بیان کرده اند که اصلاً حق یعنی زور؛ هر جا که زور و قدرت هست، حق هم هست، حق همان قدرت است و ضعف مساوی است با بی حقی و نا حقی. برای آنها اساساً عدالت و ظلم معنی و مفهوم ندارد و لهذا می گویند: حق زور؛ حق ناشی از زور، به این معنا که هر حقی ناشی از زور است. اینها معتقدند که انسان تمام تلاشش باید برای کسب زور و قوّت و قدرت باشد و بس، و انسان هیچ قید و حدی هم نباید برای قدرت خود قائل شود.

خلاصه ای از نظریات نیچه

این مکتب را در یکی دو قرن اخیر نیچه فیلسوف معروف آلمانی احیا و دنبال کرد و در کمال صراحت این مکتب را بیان کرد. از نظر اینها اینکه می گویند: راستی و درستی و امانتداری و احسان و نیکی خوب است، همه حرف های مفت و چرند است. اینکه «هر که ضعیف بود زیر بازویش را بگیر» معنی ندارد. حال که ضعیف است، تو هم سنگی روی سرش بینداز. نیچه- که خودش یک آدم ضد خدا و ضد دین است- معتقد است که دین را ضعفا اختراع کرده اند، درست بر عکس کارل مارکس که می گوید: دین را اقویا اختراع کرده اند برای اینکه ضعفا را اسیر خودشان نگه دارند. نیچه می گوید: دین را ضعفا اختراع کرده اند برای اینکه قدرت اقویا را محدود کنند، و خیانتی که – به عقیده ی وی- دین به بشر کرده است این است که مفاهیمی همچون بخشش، رحم، مروت، انسانیت، عدالت و امثال اینها را بین مردم پخش کرده و بعد اقویا گول خورده اند و به خاطر این ارزش های انسانی مجبور شده اند کمی از قدرت خود بکاهند.
نیچه می گوید: ادیان گفته اند"مجاهده با نفس" ؛ چرا مجاهده با نفس؟ بگویید پروراندن نفس. ادیان گفته اند "مساوات" می گوید: مساوات یعنی چه؟ همیشه باید یک عده زبر دست باشند و یک عده زیر دست. زیر دست ها جانشان در بیاید و برای زبر دست ها کار کنند، تا آنها رشد کنند و مرد برتر از میان آنها پیدا شود. ادیان گفته اند "تساوی حقوق زن و مرد"، می گوید:این هم حرف مزخرفی است؛ مرد جنس برتر و قویتر است و زن برای خدمت به مرد خلق شده و هیچ هدف دیگری در کار نیست؛ تساوی حقوق زن و مرد هم غلط است.
نیچه هم دشمن سقراط است و هم دشمن مسیح. می گوید: سقراط در اخلاق خودش، به عفت و پاکی و عدالت و مهربانی توصیه کرد و بد تر از سقراط – به عقیده ی او- مسیح است که این همه راجه به مهربانی و عطوفت و محبت انسان ها سخن گفته است. از نظر نیچه اینها نقاط ضعف انسان است؛ انسان هر چه از این صفات نداشته باشد به کمال نزدیکتر است، چون کمال یعنی توانایی و نقص یعنی ناتوانی، و اینها از نقص ناشی می شود.

منطق اسلام در مسئله ی قدرت

اسلام به یک معنا قدرت را تبلیغ کرده است ولی قدرتی که نه تنها قدرت نیچه ای نیست، بلکه قدرتی است که از آن همه ی صفات عالی انسانیت مانند مهربانی و شفقت و احسان بر می خیزد. در اسلام بدون شک دعوت به قدرت و توانایی شده است و نص قرآن و احادیث ماست. دیگران هم که در این موضوع مطالعه کرده اند به این حقیقت معترف اند. برای مثال ویل دورانت در جلد یازدهم کتاب تاریخ تمدن که اختصاص به تاریخ اسلام دارد، این جمله را می گوید:
هیچ دینی به اندازه ی اسلام، مردم را به قدرت و قوّت دعوت نکرده است.

شجاعت در اسلام یک حقیقت ممدوح است. عزت (مقامی منیع داشتن) و در ان حد قدرت داشتن که کسی نتواند انسان را خوار و ذلیل کند،نیز در اسلام امری ممدوح است. قرآن در آیه 60 سوره ی انفال راجع به مقابله با دشمن می گوید:
در مقابل دشمن تا آن حد نهایی قدرتتان نیرو تهیه کنید که دشمن هرگز نتواند به شما طمع ببندد.

و یا در آیه ی 190 سوره ی بقره می فرماید:
با کسانی که با شما نبرد می کنندبه نبرد بپردازید ولی تجاوز نکنید.


دو اشکال مکتب قدرت

در این مکتب دو اشتباه وجود دارد:
اول این که تمام ارزش های انسانی جز یک ارزش –که همان قدرت است- نادیده گرفته شده است. در این شکی نیست که قدرت مساوی کمال است اما نه این که کمال مساوی قدرت باشد.همچنان که علم و اراده و اختیار کمال هستند، قدرت هم فی حد ذاته کمال است.
دوم آن که، این مکتب علیرغم ادعایی که می کند که طرفدار قدرت است، خود قدرت را هم خوب نشناخته است. این مکتب یک مرتبه از مراتب قدرت را شناخته است که همان قدرت حیوانی باشد. قدرت حیوانی عبارتست از همان زوری که در عضلات حیوان است. همه ی قدرت های حیوان قدرت عضلانی است.اهمیت بشر در این است که در انسان منبع قدرتی غیر از قدرت عضلانی وجود دارد که ان قدرت روحی است.
قدرت روحی یا قدرت اراده آن است که انسان در مقابل مشتهیات نفسانی خود ایستادگی و مقاومت کند.


مکتب ضعف

همانطور که مکتب عقل نقطه ی مقابلی داشت که منکر آن بود، مکتب قدرت هم نقطه ی مقابل دارد. بعضی در حد افراط، قدرت را تحقیر کرده اند و اساساً کمال انسان را در ضعف او دانسته اند. از نظر اینها انسان کامل یعنی انسانی که قدرت ندارد، زیرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز می کند.
اما انسان اگر زور داشته باشد و آزاری نداشته باشد، ارزش است و جای شکر دارد و الا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد، مثل این می شود که شاخ ندارد و شاخ هم نمی زند.
دستورالعمل های این مکتب بیشتر به گونه ایست که افراد باید سعی کنند که بوته ی آزمایش را درهم شکنند تا از امتحان سر بلند بیرون بیایند، حال آنکه اسلام مقاومت و پرهیزکاری را در آزمایش ها و ابتلا های زندگی پیش نهاد می کند و هیچ افراط و تفریطی را نمی پسندد.

Saturday, April 28, 2007

کمال انسان، بخش چهارم



مکتب عشق

مکتب عشق که همان مکتب عرفان است، کمال انسان را در عشق به ذات حق و آنچه انسان را به این عشق می رساند می داند. برخلاف مکتب عقل که مکتب حرکت نیست و مکتب فکر است، این مکتب مکتب حرکت است اما حرکتی صعودی و عمودی نه افقی. اینها معتقدند که سخن، سخن فکر و عقل و استدلال نیست، سخن روح انسان است و روح انسان واقعاً به طور معنوی حرکت می کند تا آنجا که به خدا برسد.
مکتب عشق برای رسیدن انسان به کمال، عقل را کافی نمی داند و می گوید: عقل، جزئی از وجود انسان است نه اینکه تمام ذات انسان باشد. عقل یک ابزار است و ذات و جوهر انسان نیست. ذات و جوهر انسان، روح است و روح از عالم عشق است.
عرفا همیشه مستی را –به آن معنا که خود می گویند- بر عقل ترجیح می دهند. توحید نزد آنها معنای دیگری دارد. توحید آنها وحدت وجود است، توحیدی است که اگر انسان به آنجا برسد همه چیز شکل دیگری پیدا می کند. در این مکتب، انسان کامل در آخر عین خدا می شود، اصلاً انسان کامل حقیقی خود خداست و هر انسانی که انسان کامل می شود از خودش فانی می شود و به خدا می رسد.

راه رسیدن به کمال

از نظر فیلسوف اگر انسان بخواهد به مقام انسان کامل برسد باید با ابزار استدلال و قیاس و منطق پیش برود، ولی عارف می گوید ابزار آن اینها نیست، به جای همه ی این کار ها تزکیه ی نفس کن. فیلسوف می گوید: فکر کن، درس بخوان، پیش معلم برو، عارف می گوید: خودت را تصفیه کن، اخلاق رذیله را دور کن، توجه به غیر حق را از خود بران و بر توجه خود به حق بیفزا .

سلوک انسان کامل

در اینجا این پرسش مطرح می شود که آیا انسان کامل اسلام انسان سالک است؟ انسانی است که مرحله به مرحله و قدم به قدم پیش رفته؟ در پاسخ باید گفت بله. حضرت علی (ع) در خطبه ی 218 نهج البلاغه در این باره می فرمایند: از این در به آن در می رو دو در دیگری روی او باز می شود و منزل دیگری را پشت سر می گذارد تا به دری می رسد که "باب السلامه" می گویند. به انجا که برسد به نهایت راه رسیده است.
مسلّم است که انسان اگر به آنجا برسد، بین او و خدا حجابی نیست و خدا را با دیده ی دل می بیند و به اصطلاح به "قرب به حق" نائل شده است.

برخی اشکالات مکتب عرفان

تحقیر عقل:
در مکتب عرفان چیز هایی تحقیر شده است که اسلام با ان تحقیر ها موافق نیست. در عرفان خیلی علم و عقل تحقیر شده است؛ در حالی که اسلام در عین اینکه دل را قبول دارد عقل را هم تحقیر نمی کند.
پس آن جنبه هایی که علم و عقل در عرفان و یا لااقل در سخنان بعضی از عرفا تحقیر می شود، مورد تایید اسلام نیست. انسان کامل قرآن، انسانی است که کمال عقلی هم پیدا کرده و جزء کمالات اوست.

درون گرایی مطلق:
مسئله ی دیگری که در این مکتب مورد تایید اسلام نیست، این است که انسان کامل عرفان انسان اجتماعی نیست، انسانی است که فقط سر در گریبان خودش دارد. ولی انسان کامل اسلام، انسان جامع است، برون گرا هم هست، جامعه گرا هم هست و همواره سر در گریبان خود فرو نبرده است.

نفس کشی:
ما در تعبیرات اسلامی کلمه ی نفس کشی نداریم و معمولاً صحبت از تهذیب و اصلاح نفس است. ولی در باره ی مسئله ی نفس کشی و به عبارت دیگر خود را در هم شکستن، خود را کوبیدن، یعنی خود بین و خود خواه نبودن، در عرفان ما طوری سخن گفته شده است که غالباً یک نکته ی بسیار اساسی که در اسلام از آن به "کرامت نفس" تعبیر می شود، مورد غفلت واقع شده است.

جهاد با نفس در اسلام

نفس انسان گاهی اوقات دچار حرص و آز شدید می شود و مانند حیوان درنده ای می شود که فقط به درندگی میل دارد. در این هنگام باید جهاد با نفس کرد؛ یعنی باید با نفس اماره ی بالسوء ، که این تعبیر از قرآن است، این نفسی که به شدت فرمان به بدی می دهد، مبارزه کرد. قرآن (در آیه ی 23 سوره ی جاثیه) تصریح می کندکه باید جلوی نفس را گرفت و باید آن را ازاین که دنبال هوای نفس خودش برود نهی کرد.

در این مکتب در مرحله ی جهاد با نفس و مبارزه با خودخواهی و خودپرستی، گاهی به جایی می رسیم که اسلام ان را تایید نمی کند. یکی از ان موارد، ریاضت های شاقه است. به اینجا که می رسد، اسلام در مقابل آن می ایستد و می گوید بدنت بر تو حق دارد.
لازم به ذکر است که مجاهده ی با نفس دو گونه است. گاهی مجاهده ی با نفس به شکل ریاضت است؛ یعنی خیلی به تن سختی می دهند؛ غذا خیلی کم می خورند و خواب را به حداقل ممکن می رسانند. که البته این روش در میان مسلمین کمتر رواج یافته، چون منطق اسلام اجازه نمی دهد که این کار رایج شود.
گاهی هم جهاد با نفس مبارزه ی با تن نیست، مبارزه ی با خود نفس و روان است، یعنی بر خلاف میل نفس رفتار کردن که این هم تا حدی درست است ولی در همین مورد چیز هایی است که با منطق اسلام جور در نمی آید. (مانند روش ملامتی)

روش ملامتی

روش ملامتی نقطه ی مقابل روش ریاکاری است. آدم ریاکار باطنش بد است و تظاهر به خوبی می کند، ولی آدم ملامتی یک ادم خوب است که برای این که مردم به او عقیده پیدا نکنند تظاهر به بدی می کند. مثلاً شراب نمی خورد ولی تظاهر به شراب خواری می کند. البته برای این رفتار خود دلیل دارد. می گوید من این کار را می کنم برای این که نفس را بکشم، برای این که نفس بمیرد. واقعاً هم این کار مبارزه ی شدیدی با نفس است، چون نفس دلش می خواهد در میان مردم وجهه داشته باشد و مورد تایید واقع شود ولی او عمداً کاری می کند که عکس این نتیجه را داشته باشد.
حال باید ببینیم که این کار ها با منطق اسلام سازگار است؟ نه. اسلام می گوید عِرض مومن در اختیار خودش نیست. مومن حق ندارد کاری کند که شرف و احترام و آبروی خود را در میان مردم بریزد. اسلام می گوید: ریاکاری نکن، تظاهر به خوبی نکن ولی تظاهر دروغین به بدی هم نکن. هم آن دروغ عملی است و هم این. نه ان دروغ را بگو نه این دروغ را.

تصوف و عزت نفس

گاهی در مکتب تصوف در همین جهاد با نفس، تن به دنائت و پستی می دهند برای اینکه نفس را رام و ذلیل کرده، از فرمان دادن باز دارند. مثلاً شخصی در جایی می تواند از حیثیت خودش دفاع کند ولی دفاع نمی کند. چیزی که ما اسمش را «عزت مومن» می گذاریم، در بعضی از مکتب های تصوف معنی ندارد.
اسلام می گوید نفس مومن، عزیز و محترم است؛ مومن باید از شرافت خود دفاع کند. اسلام به انسان می گوید: شرافت نفس خودت را لکه دار نکن. چطور می شود که اسلام از یک طرف می گوید مجاهده ی با نفس کن و از طرف دیگر می گوید شرافت نفس خودت را لکه دار نکن؟ گر دو نفس وجود دارد که باید با یک نفس مجاهده کرد و نفس دیگر را محترم شمرد؟
جواب این است که دو نفس به معنای اینکه دو شخص باشد وجود ندارد. یک نفس وجود دارد که این یک نفس هم درجه ی عالی دارد و هم درجه ی دانی و پست. که در مکتب عرفا نه اینکه فقط با نفس اماره جهاد شده که با آن نفس شریفه هم جهاد شده است.

Friday, April 27, 2007

کمال انسان، بخش سوم



انسان، طالب کمال مطلق

جمله ای رایج است و آن این که:«انسان همیشه طالب آن چیزی است که ندارد» و این خیلی عجیب است. هر چیزی را تا ندارد خواهان آن است. وقتی همان چیز را دارا شد، دلزدگی برایش پیدا می شود. اما چرا باید انسان دارای چنین حالتی باشد؟ مسئله این است که انسان آنچنان موجودی است که نمی تواند عاشق "محدود" باشد، نمی تواند عاشق فانی باشد، نمی تواند عاشق شیئ باشد که در زمان و مکان محدود است. انسان عاشق کمال مطلق است و عاشق هیچ چیز دیگر نیست؛ یعنی عاشق ذات کامل حق است، عاشق خداست. حتی همان کس که منکر خداست، عاشق خداست. او در عمق فطرت خویش عاشق خداست ولی راه معشوق را گم کرده است.
محیی الدین عربی می گوید: هیچ انسانی غیر از خدای خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنیا یک نفر پیدا نشده که غیر خدا را دوست داشته باشد، لکن خدای متعال در زیر نامهای زینب و سعاد و هند وغیره پنهان شده است.
همچنین محیی الدین می گوید: پیغمبران نیامده اند که عشق خدا و عبادت خدا را به بندگان یاد دهند، این فطری ِ هر انسانی است، بلکه آمده اند که راه های کج و راست را نشان دهند.


نظر مکاتب مختلف درباره ی کمال انسان

مکتب عقل

به طور کلی نظریات صاحبان مکاتب مختلف درباره ی کمال انسان در چند نظریه ی اساسی خلاصه می شود. یک نظر، نظر عقلیون یا اصحاب عقل است؛ یعنی نظر کسانی که بیشتر از زاویه ی عقل می نگریسته اند و گوهر انسان را همان عقل او می دانسته اند و نه چیز دیگر. عقل هم یعنی قوه ی تفکر و اندیشیدن. فلاسفه ی قدیم و از آن جمله ابوعلی سینا این طور فکر می کرده اند. آنها مدعی بودند انسان کامل یعنی انسان حکیم، و کمال انسان در حکمت انسان است. البته مقصودشان از حکمت (نظری) دریافت کلی صحیح از مجموع هستی است که غیر از علم است، زیرا علم دریافتی است از بخشی از هستی.
انسان کامل به عقیده ی فلاسفه، انسانی است که عقلش به کمال رسیده است، به این معنا که نقش اندام هستی در ذهنش پیدا شده است و با قدم فکر، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حرکت کرده تا به اینجا رسیده است.
ولی فلاسفه تنها به این قناعت نمی کردند و می گفتند دو حکمت وجود دارد: حکمت نظری(یعنی شناخت عالم )و حکمت عملی. که حکمت عملی یعنی تسلط کامل عقل انسان بر همه ی غرایز و همه ی قوا و نیرو های وجود خود. آن وقت می گویند: اگر شما در حکمت نظری، عالم را با فکر و استدلال درک کنید و در حکمت عملی، عقل خودتان را بر نفستان مسلط کنید به طوری که نفس و قوای نفسانی تابع عقل باشند، شما یک انسان کامل هستید.

خلاصه ی نظریات عقلیون

به عقیده ی فلاسفه "من" واقعی انسان همان عقل اوست. همچنان که بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست، قوا و استعداد های روحی و روانی مختلفی که انسان دارد هیچ کدام جزء شخصیت واقعی انسان نیستند. شخصیت واقعی انسان همان نیروی فکر کننده است. جوهر انسان فکر کردن است و انسان کامل یعنی انسانی که در فکر کردن به حد کمال رسیده است، یعنی جهان و هستی را آنچنان که هست دریافت و کشف کرده است.
حکمای اسلامی که این نظر را قبول کرده اند، معتقدند که ایمان اسلامی یعنی شناخت جهان به طور کلی آنچنان که هست. ایمان یعنی شناخت مبدا جهان ، شناخت جریان جهان، شناخت نظام جهان و شناخت اینکه جهان به چه نقطه ای بر می گردد.از نظر اینان این شناخت، شناخت فلسفی و حکیمانه است، نه شناخت علمی که شناخت جزئی است.

مکاتب ضد این مکتب

اولین مکتبی که در جهان اسلام با این مکتب مبارزه کرده و ضد این مکتب است، مکتب اشراقیون یا همان مکتب عرفا و اهل عشق است. مکتب دیگر ، مکتب اهل حدیث است. اخباریون و اهل حدیث، عقل را با این همه ارزش فراوانی که حکما برای آن قائل هستند انکار می کنند و می گویند آنقدر ها هم که شما برای عقل ارزش قائل هستید، ارزش ندارد.
بیش از اینها، در عصر جدید مکتب حسیون بر ضد مکتب عقلیون قیام کردند.حسیون می گویند: عقل این همه ارزشی که شما برایش قائل هستید ندارد. عقل خیلی اهمیت ندارد، نوکر حس است. اصل در انسان، حواس و محسوسات انسان است.

اصالت معرفت عقلی در اسلام

در مکتب عقلیون چند مطلب مطرح است که می خواهیم ببینیم با نظر اسلام انطباق دارد یا نه. اولین بحث عقلی عقلیون، مسئله ی اعتبار و اصالت معرفت عقلی است. یعنی عقل انسان قادر است حقایق این عالم را کشف کند و معرفت عقلی معرفتی اصیل و قابل اعتماد است و بی اعتبار نیست.
در این مورد اتفاقاً یک حمایت فوق العاده ای را از عقل در متون اسلام می بینیم و در هیچ دینی از ادیان دنیا به اندازه ی اسلام از عقل یعنی از حجیّت عقل و از سندیت اعتبار عقل حمایت نشده است.اگر اسلام را با مسیحیت مقایسه کنیم خواهیم دید که مسیحیت در قلمرو ایمان، برای عقل حق مداخله قائل نیست و می گوید: آنجایی که انسان باید به چیزی ایمان بیاورد، حق ندارد فکر کند. فکر مال عقل است و عقل در این نوع مسائل حق مداخله ندارد. آنچه که باید به ان ایمان داشت نباید در باره ی آن فکر کرد و نباید اجازه ی فکر کردن و چون و چرا کردن به عقل داد. وظیفه ی مومن، مخصوصاً وظیفه ی یک کشیش این است که جلو هجوم فکر و استدلال و عقل را به حوزه ی ایمان بگیرند.
در اسلام، قضیه درست برعکس است. در اصول دین اسلام، جز عقل هیچ چیز دیگری حق مداخله ندارد. اسلام می گوید: حتی اگر به وجود خدای یگانه اعتقاد داشته باشی، اما آن اعتقاد ریشه اش خواب دیدن یا تقلید از پدر و مادر یا تاثیر از محیط باشد مورد قبول نیست؛ جز تحقیقی که عقل تو با دلیل و برهان، مطلب را دریافت کرده باشد هیچ چیز دیگر پذیرفته نیست.

همچنین در متون اسلامی سخنان فوق العاده ای درباره ی عقل گفته شده است. هم خود قرآن دائماً دم از تعقل می زند و هم در کتاب های حدیث (مثل اصول کافی) اولین بابی که هست "کتاب العقل" است. و هم تعابیری از این قبیل که «خواب عاقل از عبادت جاهل بالاتر است» یا «سکوت و سکون عاقل از حرکت کردن جاهل بالاتر است» و امثالهم در اسلام زیاد است.

دو اشکال وارد بر مکتب عقلیون

گفتیم که از نظر فلاسفه، جوهر انسان فقط عقل اوست ، بقیه ی موارد همه طفیلی اند، همه ابزار و وسیله اند. ما برای این مطلب که انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس، نمی توانیم از اسلام تاییدی بیاوریم. اسلام آن نظریه های دیگر را تایید می کند که عقل را یک شاخه از وجود انسان می داند، نه تمام وجود و هستی انسان.

اشکال دیگر آنکه، معمولاً کتب فلسفی ما ایمان اسلامی را منحصراً به شناخت، تفسیر می کنند و می گویند که هر کجا در قرآن "ایمان" آمده است معنایش معرفت و شناخت است؛ ایمان به خدا یعنی شناخت خدا، ایمان به پیغمبر یعنی شناخت پیغمبر و تعابیری از این قبیل. اما در اسلام، "ایمان" حقیقتی است بیش از شناخت. درست است که شناخت رکن ایمان است، جزء ایمان است و ایمان بدون شناخت ایمان نیست، ولی شناخت تنها هم ایمان نیست. ایمان گرایش است، تسلیم است، خضوع و علاقه و محبت است.
علمای مسلمین می گویند: دلیل آنکه ایمان اسلام فقط شناخت نیست این است که قرآن بهترین نمونه های کافران را از بهترین شناسنده ها آورده است؛ عالیترین شناسنده ها را معرفی کرده که خدا، پیغمبران، حجت های خدا و معاد را در حد اعلی می شناسد، اما کافر است.او کیست؟ شیطان!شیطان خیلی بیشتر از ما خدا را می شناسد و هزاران سال هم خدا را عبادت کرده است.

Thursday, April 26, 2007

کمال انسان، بخش دوم



مسخ انسان

از نظر قرآن انسان موجودی است که توانایی دارد جهان را مسخّر خویش سازد و فرشتگان را به خدمت خویش بگمارد و هم می تواند به "اسفل سافلین" سقوط کند. این سقوط را می توان به تعبیری "مسخ" نامید. در واقع مسخ یعنی تبدیل به یک حیوان شدن. آیا ممکن است انسان مسخ، یا همان تبدیل به حیوانی مثل میمون، گرگ، خرس و یا حیوانات دیگر، شود؟ آنچه مسلم است این است که اگر انسان فرضاً از نظر جسمی مسخ نشود، یقیناً از نظر روحی و معنوی ممکن است مسخ شود، تبدیل به یک حیوان شود و بلکه تبدیل به نوعی حیوان شود که در عالم، حیوانی به آن بدی و کثیفی وجود نداشته باشد. در این مورد قرآن از بَل هم اَضَلّ سخن می گوید، یعنی مردمی که از چهار پا هم پست تر هستند. مگر می شود انسان واقعاً از نظر روحی تبدیل به حیوان شود؟ بله، چون شخصیت انسان به خصایص اخلاقی و روانی اوست. اگر این خصایص، خصایص یک درنده باشد، خصایص یک بهیمه باشد، روح او حقیقتاً مسخ شده است. مثلاً ممکن است یک انسانی تمام خصلت هایش، خصلت های یک خوک باشد، در این صورت وی از انسانیت منسلخ شده و در معنی و باطن و از دید چشم حقیقت بین و در ملکوت واقعاً یک خوک است و غیر از این چیزی نیست. و یا انسانی که مانند یک چهارپا جز به خوردن و خوابیدن و لذت جنسی به چیز دیگری فکر نمی کند، اصلاً روحش یک چهارپاست و واقعاً فطرت وباطن چنین انسانی مسخ شده است

.



افراط در رشد یک ارزش

افراط در رشد یک ارزش خاص هم امری نامطلوب است که در اینجا نمونه هایی از آن را ذکر می کنیم:
عبادت:
عبادت یک ارزش واقعی است که اسلام آن را صد در صد تایید می کند ولی اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوی این ارزش کشیده می شود؛ یعنی اساساً اسلام فقط می شود عبادت کردن، مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن و غیره . اگر جامعه در این مسیر به حد افراط برود، همه ی ارزش های دیگر آن محو می شود. افراد چنین جامعه ای دیگر نمی توانند تعادل را حفظ کنند و نمی توانند بفهمند که خداوند آنها را به صورت انسان آفریده، نه فرشته. اگر فرشته بودند، باید از این راه می رفتند. انسان باید ارزش های مختلف را به طور هماهنگ در خود رشد دهد.

خدمت به خلق:
یکی از ارزش های مسلّم انسانی که اسلام آن را صد در صد تایید می کند، خدمتگزار خلق خدا بودن است. پیغمبر اکرم (ص) نیز در این زمینه زیاد تاکید فرموده اند اما عده ای با شعار قرار دادن این بیت از سعدی (که خود در عمل بدین گونه نبوده و این زبان شعر است) که می گوید:«عبادت به جز خدمت خلق نیست» می خواهند ارزش عبادت، زهد،علم، جهاد و سایر ارزش های عالی و بزرگی را که در اسلام برای انسان وجود دارد یکدفعه نفی کنند. این افراد می گویند انسانیت یعنی خدمت به خلق خدا و بس. اما این نیز یک نوع افراط است.



آزادی:
آزادی یکی از بزرگترین و عالیترین ارزش های انسانی است و به تعبیر دیگر جزء معنویات یا چیزهایی است که مافوق حد حیوانیت است. آزادی برای انسان برتر از ارزش های مادی است. انسان هایی که بویی از انسانیت برده اند، حاضرند با شکم گرسنه بخوابند ولی محکوم انسان های دیگر نباشند، آزاد زندگی کنند. اما بعضی از افراد در این امر افراط نموده و می گویند بشریت و بشر یعنی آزادی، و غیر از آزادی ارزش دیگری وجود ندارد؛ یعنی می خواهند تمام ارزش ها را در این یک ارزش که نامش آزادی است محو کنند. در حالی که ازادی تنها ارزش نیست. ارزش دیگر عدالت است، حکمت است، عرفان است و چیز های دیگر.

عشق:
گاهی عشق- مثل آنچه که در عرفان و تصوف و در بسیاری از غزلیات عرفانی ما هست- تنها ارزش انسانی می شود و دیگر تمام ارزش های دیگر حتی عقل نادیده گرفته می شود. اکثر عرفا که گرایششان به ارزش عشق است، اصلاً گرایش ضد عقل دارند و با عقل مبارزه می کنند.
گاهی اوقات هم تنها ارزش، ارزش عقل و فکر می شود و انسان می گوید این حرف ها چیست، همه اینها خیالات است و فقط باید با عقل جلو رفت.

انحرافاتی که برای فرد یا جامعه پیدا می شود دو نوع است:
یکی انحرافاتی که ضد ارزش ها در مقابل ارزش ها ایستادگی می کنند؛ مثل آنجا که ظلم در مقابل عدل، بی بند و باری در مقابل عبادت و خداپرستی، سفاهت و حماقت در مقابل عقل و فهم و حکمت می ایستد. ولی شاید بیشترین انحرافات بشر به این شکل نباشد که ضد ارزش ها در مقابل ارزش ها می ایستند. در این مورد زود شکست می خورند. در واقع بیشتر انحرافات بشر به این شکل است گاهی یک ارزش از ارزش های بشری رشد سرطان مانندی می کند، به طوری که ارزش های دیگر را در خود محو و نابود می کند.

Wednesday, April 25, 2007

کمال انسان، بخش اول




تعریف انسان

انسان شاید یک موضوع قدیمی باشد و در وهله ی اول به نظر رسد که موضوع بسیار کهنی را مطرح کردیم. در صورتی که در میان سراسر علوم و همه ی پدیده های که در علوم انسانی مطرح می باشد، مجهول ترین مساله، انسان است. وقتی تعاریف مختلف را درباره انسان، از زمان ارسطو تا به امروز بررسی می کنیم، می بینیم حتی امروز که بشر این همه ترقیات خارق العاده در علوم گوناگون کرده، و علم امروز هر پدیده ای را در عالم بهتر از انسان می تواند معرفی کند،از تعریف معنای خود انسان عاجز است.
زیرا به قول آلکسیس کارل:« انسان تاکنون همواره به بیرون می پرداخته، و همواره در جستجوی سر در آوردن از عالم، از اشیا و از پدیده های مادی بوده است، و هرگز متوجه نشده که قبل از شناختن عالم بیرون، درون را باید شناخت.» و این سخن کارل، رمز سقوط انسان در تمدن عظیم و شگفت آور امروز است. زیرا قبل از آنکه هر تمدنی بسازیم و هر فرهنگ و مکتبی را برای بشر وضع کنیم، باید انسان را بشناسیم، ولی متاسفانه همه چیز را می شناسیم جز انسان.

درباره ی حقیقت و ماهیت انسان اختلاف نظرهایی وجود دارد. به طور کلی دو نظریه ی اساسی وجود دارد: نظریه ی روحیون و نظریه ی مادیون. براساس نظریه ی روحیون، انسان حقیقتی است مرکب از جسم و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانی نمی شود ( که منطق دین و خصوصاً نصوص اسلامی این نظریه را می پذیرد.). نظریه ی دوم این است که انسان به جز همین بدن چیز دیگری نیست و با مردن به کلی فانی میشود و متلاشی شدن بدن یعنی متلاشی شدن شخصیت انسان.
در هر دو صورت انسان تنها موجودی است که خودش از خودش تفکیک پذیر است. سراغ هر موجودی که برویم می بینیم که خودش برای خودش به عنوان یک صفت، تفکیک پذیر نیست یعنی ممکن نیست سنگی وجود داشته باشد که خصلت سنگی نداشته باشد یا گربه ای که فاقد خصلت یک گربه باشد ولی ممکن است انسانی منهای انسانیت موجود باشد چرا که انسان در بدو تولد فاقد خصلت انسانی است و باید آن را تحصیل کند و انسان بودن انسان اصلاً مربوط به جنبه های زیستی و بیولوژیک او نیست.


تعریف کمال

در زبان عربی دو کلمه ی نزدیک به یکدیگر داریم که ضد این دو کلمه یک کلمه است. این دو کلمه یکی "کمال" است و دیگری "تمام". گاهی در عربی "کامل" گفته می شود و گاهی "تام" و در مقابل هر دو "ناقص" گفته می شود: این کامل است و ان ناقص؛ این تام است، تمام است و آن دیگری ناقص.
در ابتدا برای روشن شدن مطلب باید به بیان فرق این دو بپردازیم:
"تمام" برای یک شئ در جایی گفته می شود که همه ی آنچه برای اصل وجود آن لازم است به وجود آمده باشد؛ یعنی اگر بعضی از آن چیز ها به وجود نیامده باشد، این شئ در ماهیت خودش ناقص است و می توان گفت که وجودش کسر بر می دارد: نصفش موجود است، ثلثش موجود است و از این قبیل. مثلاً ساختمان یک مسجد که براساس یک نقشه ساخته می شود احتیاج به یک تالار دارد، تالار هم احتیاج به دیوار و سقف و در و پنجره و اجزای دیگر دارد. وقتی همه ی چیز هایی که این ساختمان احتیاج دارد- و اگر آنها نباشد نمی توان از آن ساختمان استفاده کرد- فراهم شد، می گویند: ساختمان تمام شد. برای نقطه ی مقابل این کلمه، کلمه ی ناقص را به کار می بریم. اما کمال در جایی است که یک شئ بعد از آنکه "تمام" هست باز درجه ی بالاتری هم می تواند داشته باشد. اگر این کمال برای شئ نباشد باز خود شئ هست، ولی با داشتن این کمال یک پله بالاتر رفته است.
کمال را در جهت عمودی بیان می کنند و تمام را در جهت افقی. وقتی شئ در جهت افقی به نهایت و حد آخر خود برسد، می گویند تمام شد و زمانی که شئ در جهت عمودی بالا می رود می گویند کمال یافت.

کمال هر موجودی با موجود دیگر فرق دارد. مثلاً کمال انسان غیر از کمال فرشتگان است. چرا که فرشتگان موجوداتی هستند که از عقل محض آفریده شده اند، از اندیشه و فکر محض آفریده شده اند؛ یعنی در انها هیچ جنبه ی خاکی، مادی، شهوانی، غضبی و مانند اینها وجود ندارد؛ همچنان که حیوانات صرفاً خاکی هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدایی معرفی می کند بی بهره اند و این انسان است که موجودی است مرکب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاکیان موجود است. پس انسان کامل همچنان که با یک حیوان کامل متفاوت است، با یک فرشته ی کامل نیز متفاوت است.
تفاوت انسان به دلیل همان ترکیب ذاتش است که در آیه ی دوم سوره ی انسان آمده است: ما انسان را از نطفه ای آفریدیم که در ان مخلوط های زیادی وجود دارد. بعد می فرماید: انسان به مرحله ای رسیده است که ما او را مورد آزمایش قرار می دهیم.
یعنی انسان به حدی از کمال رسیده که مختار و آزاد آفریده شده و لایق و شایسته ی تکلیف و آزمایش و امتحان و نمره دادن قرار گرفته است.

حال بر آنیم که ببینیم کمال انسان، این موجود پیچیده، در چیست؟