Monday, April 30, 2007

کمال انسان، بخش ششم


مکتب سوسیالیسم

مکتب سوسیالیسم از دیگر مکاتب است که در آن نقص و کمال در دو چیز خلاصه می شود:
نقص در آنجاست که بشر هر چه بیشتر جنبه ی فردیت داشته باشد و کمال انسانیت در جنبه ی جمعی است، به این معنی که انسان تا "من" است ناقص است و آن وقت کامل می شود که "من" از بین برود ولی نه به آن معنا که عرفا "من" را از بین می برند. عرفا می خواهند "من" را برای "او" از بین ببرند تا "او" آشکار شود و البته منظور انها از "او" خداست. بلکه "من" از بین برود برای این که "ما" پیدا شود.
این مکتب می گوید: هرجا که اشیائی به من تعلق ندارند و به ما تعلق دارند ، این امر سبب ما بودن افراد است.
تعلقات اشیاء به انسان ها دو جور است: یک سلسله امور هستند که در هر جامعه ای به ما تعلق دارند مثل زبان ما،وطن ما، فرهنگ ما و غیره. امور دیگری هستند که به هر فرد جداگانه تعلق دارند و جنبه اختصاصی دارند مثل خانه من، پول من، لباس من و غیره. این گونه تعلقات که اشیاء به انسان تعلق پیدا میکنند ، تعلقات اختصاصی هستند، نه اشتراکی.
تعلقات که اختصاصی می شود " من ساز " است . "من" را چه می سازد؟ مالکیت فردی ، اختصاص.
"ما" را چه می سازد ؟ مالکیت جمعی ، اشتراک. پس ملاک کامل بودن انسان ها ما بودن آنهاست ملاک ما شدن انسان ها این است که اختصاص ها از بین برود و اشتراک و سوسیالیسم جایگزین اختصاص شود. به عقیده این مکتب هر وقت بشر از گناه مالکیت فردی توبه کرد و به جای ان به اشتراکیت روی آورد ، بار دیگر به مقام انسانیت خودش می رسد.
می گویند: مالکیت که پدید آمد، ظلم پیدا شد و لذا استثمارگر و استثمار شده پیدا شد. بشر در حالی که استثمار گر و یا استثمار شده است ، ناقص است. تا وقتی که این نا همواری ها و پستی و بلندی ها در بین افراد بشر وجود دارد بشریت روی سعادت را نمی بیند . وقتی روی سعادت را می بیند که حالت دشت را پیدا کند و متساوی باشد . بعد از اینکه تساوی و برابری حاکم شود ، برادری به وجود می آید و در آن هنگام انسان ، دیگر انسان ناقص نیست و انسان کامل است .

اشکالات مکتب سوسیالیسم

اینکه هدف همیشه این است که "من" باید تبدیل به "ما" شود و "من" در بین نباشد، مطلبی نیست که از مختصات سوسیالیست ها باشد. آنچه از مختصات آنهاست، راهی است که نشان می دهند و آن این است که می گویند: "من ساز" مالکیت اختصاصی است و "ما ساز" مالکیت اشتراکی.
اما آیا آنچه که "من ساز" است تعلق اشیاء به انسان است یا تعلق انسان به اشیاء؟
تعلق انسان به اشیاء و مالکیت اشیاء بر انسان ها به این معنا که انسان بنده ی اشیاء باشد،"من ساز" است . مالک پول بودن انسان را "من" نمی کند، مملوک و بنده ی پول بودن او را "من" می کند و "ما" بودن را از او می گیرد.

سوسیالیسم می گوید مالکیت را از بین ببر تا "من" ها تبدیل به "ما" شود. اسلام نمی گوید مالکیت را از بین ببر؛ می گوید انسان را بساز، انسان را خوب تربیت کن، به انسان ایده های عالی و والا بده که در این صورت اگر مالک اشیاء هم باشد، او دیگر به اشیاء تعلق ندارد و بنده ی اشیاء نیست و آزاد است. انسانی "ما" است که آزادی معنوی دارد نه انسانی که هیچ چیز ندارد.

درست است که ناهمواری های مالکیت اثر زیادی در "من سازی" و منافات زیادی با "ما" بودن دارد و به همین خاطر اسلام به تعدیل ثروت و مالکیت ها توجه فوق العاده ای دارد، اما یک قسمت از موهبت های زندگی امور اقتصادی است که مالکیت در آنجا مطرح می شود . قسمت های زیاد دیگری هست که مربوط به امور اقتصادی نیست، مثل پست و زن. پست و زن دو چیزی هستند که ارزش این دو برای بشر از امور اقتصادی اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نمی شود اینها را به حالت اشتراکی در آورد.

یکی دیگر از اشتباه های مکتب سوسیالیسم این است که باز یک مکتب تک ارزشی است و این نظریه که تمام ارزش های انسانیت منحصر است به این که "من" تبدیل به "ما" شود، درست نیست.

این "من" آن وقت حقیقتاً تبدیل به "ما" می شود که قبلاً تبدیل به "او" شده باشد. او، حقیقتی که مال همه هست و مال هیچ کس هم نیست، خدای ماست؛ آن حقیقت کلی و آن کسی که همه ی ما را آفریده، آن کسی که عالم را خلق کرده و بازگشت عالم به سوی اوست.( اشتباه در انتخاب راه)

مکتب اگزیستانسیالیسم

مکتب اگزیستانسیالیسم نقطه ی مقابل مکتب سوسیالیسم است؛ یعنی در این مکتب به ارزش هایی توجه شده است که بیشتر جنبه ی فردی دارد نه جنبه ی اجتماعی، مانند آزادی اراده، آزادی اندیشه، حاکمیت و استقلال یک فرد نسبت به خود. بیشتر تکیه ی این مکتب روی این مسائل است و می گوید انسان کامل انسانی است که "من" او از هر جبری آزاد باشد، تحت تاثیر هیچ قدرتی نباشد، آزاد مطلق زندگی کند؛ اراده اش آزاد باشد، اندیشه اش آزاد باشد. در واقع ملاک اساسی انسانیت در اینجا "آزادی" است و اگر "آگاهی" هم می گویند، مقدمه ی آزادی است. می گویند انسان کامل یعنی انسان آزاد، و هر چه انسان آزاد تر باشد کامل تر است؛ هر چه تحت تاثیر عوامل دیگر قرار گیرد، از انسانیت او کاسته شده است. حتی در این مکتب معتقدند ایمان و اعتقاد به خدا و تکیه به خدا و بندگی خدا، انسانیت انسان را ناقص می کند، چون انسان را وادار می کند در مقابل خدا تسلیم باشد، و بندگی نسبت به خدا و در مقابل خدا، آزادی را از انسان سلب می کند و چون کمال انسان در آزادی است، پس حتی باید از قید مذهب هم آزاد باشد.

نتایج تعلق و وابستگی انسان

این مکتب آزادی به معنی آزادی فلسفی را بیان می کند: انسان آزاد و مختار و مسئول آفریده شده است و حتی سرشت خود را خود باید به خود بدهد. بعد می گویند: هر چیزی که بر ضد آزادی و منافی با آن باشد، انسان را از انسانیت خارج و او را بیگانه از انسانیت می کند.
انسان بالذات آزاد آفریده شده است. ممکن عواملی از جمله وابستگی ها و تعلقات آزادی را از انسان بگیرد. تعلق و وابستگی انسان پیامد هایی را به دنبال دارد که از جمله می توان گفت:
وقتی انسان وابسته به چیزی مثل پول شد و پول نقش اساسی را در فکر و ذهن و خواست او بازی کرد، آن پول توجه انسان را از "خود" به پول جلب می کند و نتیجه اش غفلت انسان از خود و توجه به چیز دیگر است، خودفراموشی است. همین قدر که انسان به چیزی وابسته شد اولین خصلتش این است که خود آگاهی را از انسان می گیرد و هیچ وقت این انسان به یاد خودش نیست، به یاد آن محبوب و مطلوبش است.
دومین خصلت این تعلقات این است که انسان از ارزش های انسانی خود غافل می شود و همه ی توجهش معطوف به ارزش های شئ می شود.
سومین خصلت این است که وابستگی به یک شئ اسارت می آورد. وقتی انسان خودش را به یک چیز بست قهراً از جریان و تکامل می ایستد و از حالت "شدن" به "بودن" تبدیل می شود.

اعتقاد به خدا از دیدگاه این مکتب

ایمان و اعتقاد به خدا از دو نظر با این مکتب سازگار نیست: یکی از این نظر که اساساً اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر است و اعتقاد به قضا و قدر، هم مستلزم اعتقاد به جبر و هم مستلزم اعتقاد به یک طبیعت ثابت بشری است. در نتیجه جبر بر انسان حاکم می شود و دیگر اختیار و آزادی ندارد. پس چون آزادی را قبول کردیم، خدا را قبول نمی کنیم.
به علاوه، اعتقاد به خدا مستلزم ایمان به خداست و ایمان به خدا یعنی تعلق و بسته بودن به خدا، و حال آنکه بسته بودن- به هر صورت- و تعلق و ایمان و وابستگی به هر حقیقتی بر ضد آزادی انسان است، خصوصاً اگر این اعتقاد و بستگی اعتقاد و بستگی به خدا باشد، چون بستگی به خدا فوق همه ی بستگی هاست.

اشکالات مکتب اگزیستانسیالیسم

در اینجا باید به این حقیقت اشاره کرد که هر موجودی عاشق کمال خودش است. تعلق یک موجود به غایت و کمال نهایی خودش، بر خلاف نظر اینان (سارتر و موافقان او) "از خود بیگانه شدن" نیست، بیشتر در خود فرو رفتن است، یعنی بیشتر "خود شدن" است. آزادی اگر به این مرحله برسد که انسان حتی از غایت و کمال خودش آزاد باشد یعنی حتی از خودش آزاد باشد، از خود بیگانگی می آورد. این نوع آزادی است که بر ضد کمال انسانی است.
در واقع این مکتب میان وابستگی به غیر(بیگانه) و وابستگی به خود(وابستگی به چیزی که مرحله ی کمال خود است)تفاوتی قائل نشده است، در حالی که وابستگی به "خود" موجب نمی شود که انسان از خودش بی خبر و ناآگاه شود و مستلزم این نیست که ارزش های خود را فراموش کند و یا از جریان و حرکت بماند.
این مکتب در مورد رابطه ی انسان با خدا هم دچار اشتباه است. چون اولاً تعلق انسان به خدا تعلق به یک شئ مغایر با ذات و یک شئ مباین نیست که انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش کند. این مطلب که علت فاعلی و علت موجده و مبدع هر شئ، مقوّم ذات آن شئ است( یعنی قوام هر شئ به علت مبدع و ایجاد کننده ی آن است) و از خود آن شئ به آن نزدیک تر است، مطلبی است که در فلسفه ی عالیه ی اسلامی با برهانی بسیار روشن ثابت شده است (و شرح آن در این مبحث نمی گنجد).

قرآن می فرماید: نحنُ اَقربُ اِلیهِ منکم (واقعه/85) ما از خود شما به شما نزدیکتریم؛ نه فقط آگاهی ما به شما از آگاهی شما به خودتان بیشتر است، بلکه ذات ما از شما به شما نزدیکتر است، و این تعبیر خیلی عجیب است. هر چیزی خودش به خودش از هر چیز دیگر نزدیکتر است، ولی قران میگوید خدا به هر چیزی از خود آن چیز نزدیکتر است، چون خدا نسبت به هر چیزی از خودش "خود تر" است.
ثانیاً قرآن که می گوید انسان به خدا باید تعلق خاطر داشته باشد، به این دلیل است که خدا را کمال و نهایت سیر انسان می داند و مسیر انسان را به سوی خدا می داند. پس توجه انسان به خدا، مثل توجه یک ذره است به نهایت کمال خودش.

No comments: