Saturday, May 30, 2009


همیشه در میان

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند، هان ای تو همیشه در میان

در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته ای باغ ِدرون ِ هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان

آه که می زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان

پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان.


ه. ا. سایه.

2 comments:

گرداد said...

سلام
شعر زیبایی است و حس زیباوعمیقی در میان است

مهدی نادری نژاد said...

با سلام
دوست عزیز
اشعار سایه بی شک یکی از گنجینه های شعر معاصر امروز ماست آنچنانکه دکتر شفیعی کدکنی درین باره میفرمایند یکی از خجستگی های زندگی من در این سالها انس والفت با هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه است.اشعار لیشان خوب و درخشان است.